به نام آفریدگار گیتی
اسمش شده بود استثنائی؛ هر کی میدیدش همین صفت رو براش به کار
میبرد، انگار نه انگار یه آدمه با یه اسم. اسمی که شنیدنش شده بود یکی
آرزوهای قلب کوچولوش.
آرزویی که خیلی راحت میتونست، براش برآورده بشه؛ اما بقیه با بیرحمی
یا بیتوجهی ازش دریغ کرده بودن. همه چیش تو تاریکی و سیاهی فرو رفته
بود تا اینکه .
اون روز صبح از همون لحظه اول چشم باز کردن، براش یه رنگ دیگه نقاشی
شده بود. انگار خداجون صدای قلب کوچولوش رو بعد از اون همه شب پر
غصه شنیده و فرشته رو فرستاده بود تا رنگ کنه دفتر دل یکی از عزیز
دردونههاش رو.
دیگه از تنهایی اتاقکش خبری نبود، بردنش به جایی که کلی بچه دیگه هم
شکل و همقواره خودش دورش میچرخیدن. اونجا دیگه خبری از اون نگاه_
های پرترحم، پرترس خبری نبود.
اونجا رها بود از تموم مانعها، خودخودش بود. نه کسی بود که مسخرهش
کنه و بهش بگه استثنائی نه کسی که بگه طفلکی یا ازش فرار کنه.
اونجا یاد گرفت، چطور بالهای پروازش رو باز کنه و بدون ترس تو آسمون
رنگین کمون زندگیش اوج بگیره. مهربونهای اونجا یادش دادن، هنرمندی
کنه تو صحنهای که تنها خودش بازیگرشه.
یادش دادن چطور پاهای بیجونش، دستهای خمیدهش رو فراموش کنه
و بشه بهترین نقاش زندگی.
اونجا تن ناقصی که بقیه به اسم بچه استثنائی ازش یاد میکردند رو به
باد فراموشی آسمون سپرد و با صورتک خندونش از اون بالایی تشکرش
رو به تصویر کشید.
صورتکی که دیگه کسی بدون گل لبخند نمیدیدش.
گل لبخند جوری ریشه کرد، تو وجودش که پاک شدنی نبود.
دیگه کسی به جسم بیجونش نگاه نمیکرد، اصلاً جسمش، جسمی
که یه زمانی نگاهها روش به عنوان ترحم میخ میشد، دیگه دیده نمیشد.
رنگ نگاههای نازیبا جاش رو به برق طلایی رنگ تحسین داده بود.
و این بود اون چیزی که آرزوش رو داشت، آرزویی که دست خدا براش به
گل نشوند.
درباره این سایت